اهورا جاناهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

اهوراي بي همتاي ما

یک دو سه حرکت

دیگه تقریبا خودت گردنت رو افراشته نگه میداری مرد کوچولو! امروز با دستت به جغجغه ای که نزدیکت کرده بودم زدی و به صداش درآوردی. تجربه های علت و معلولی ت داره کم کم زیاد میشه. تو گریه میکنی میدویم طرفت، تو لبخند میزنی ما لبخند میزنیم وشادیم. تو به جغجغه میزنی صداش درمیاد... . امروز صبح که بابایی تو رو به شکم روی شکمش خوابونده بود با پاهات به دستاش فشار آوردی و خودت رو کشوندی بالا. پر شور و پر توان, حرکت بسوی نور...
20 بهمن 1393

اینک دو ماهگی

همین الاناست که درست دو ماهه بشی نازنینم. این ماهی که گذشت برق آسا بزرگ شدی, هم از بعد جسمی و هم عاطفی و اجتماعی. امروز باید بریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم, پس فقط لیست میکنم چیا شد و چیا بلدی ماه کوچولو: موهای سرت ریخت و دوباره جاش موی نو درآوردی, هنوز مقادیری شوره بر سر داری که با شامپو ضدشوره داریم برطرفش میکنیم. ابرو و مژگانت هویدا شدن, امیدوارم پسر دلبری از آب دربیایی. سایز پوشکت از یک به دو ارتقا یافته! همینطور لباسات که سایز صفر و یک رو بایگانی فرستادیم. به عروسکا و اشکال رنگ وارنگ واکنش نشون میدی و چشات گرد میشه و دنبالشون میکنی. اولین جلد از سری کتابای تقویت هوش نوزاد رو بهت امتحانی نشون دادم کلی مطالعه ش کردی و ذوقیدی &nbs...
14 بهمن 1393

تکامل تو،تکامل من، تعامل ما

روزایی که خواهری اندازه ی تو بود روزگار رو به سختی میگذروندم؛ اگرچه شاد بودم از هدیه ی آسمونیِ خدا ولی استرس و نگرانی هام نمیذاشت این شادی به دلم بشینه. روزای طولانی و سرد تنهاییم توی چاردیواریِ خونه ی سرچشمه از یه طرف و کم خوابی های مفرط نیروانا، سکوت مطلق خونه از ترس بیدارشدناش، مدام شیرخوردناش و بیقراریاش که نمیدونستم چه جوری آرومش کنم از طرف دیگه بدجوری افسرده م کرده بود. حسابی خودم رو در تنگنا و دست و پا بست میدیدم. همه ش با خودم فکر میکردم آیا روزگار آرامش باز هم فرا میرسه، آیا روزی میرسه که دوباره با تمام وجود احساس شادی کنم و حس کنم دنیا زیباست! ... حالا همه از من میپرسن تو آروم تری یا نیروانا؟ و پاسخ من اینه که من آروم ترم! ...
7 بهمن 1393
1